شهادت استاد مطهری نتیجه جهالت و گمراهی گروه فرقان بود
۱۱ اردیبهشت ساعت ۱۰ و سی دقیقه شب بود که جلسه هیات دولت تمام شد. بیرون از جلسه، با دو نفر از دوستان همینطور که بحث میکردند؛ قدمزنان به سمت اتومبیل میرفتند که یکباره یکی بلند گفت: استاد ببخشید... استاد چند لحظه... صدا از پشت سر بود، برگشت. دوباره صدایی آمد، ولی بلندتر از اولی، صدای گلوله بود.
خبرگزاری میزان - گلاب
خواب دیدم در مسجد فریمان تمام زنها نشسته اند و من هم آنجا هستیم. یکدفعه خانم نورانی با جلال خاصی وارد شدند و دو خانم دیگر با گلاب پاش هایی که داشتند به دنبال شان. به دستور آن خانم محترم شروع کردند به گلاب پاشیدن روی زنها. به من که رسیدند، سه دفعه روی سرم گلاب ریختند. ترسیدم نکنند به خاطر کوتاهی در اعمال دینی ام باشد. با ترسی و لرز از آن خانم پرسیدم: "چرا سه دفعه روی سرم گلاب پاشیدید؟ گفت: " به خاطر آن جنینی که در رحم شماست؛ این بچه به اسلام خدمات بزرگی خواهد کرد." دو ماه بعد مرتضی به دنیا آمد.
بازگشت به فریمان آغاز فصلی جدید
ده ساله بود که به همراه برادر بزرگترش، تحصیلات رسمی حوزه را شروع کرد. دو سال در مدرسه ی ابدال خان مشهد درس خواند و زمانی که رضاخان اصلاحاتش را شروع کرد و در حوزه ها و مساجد را بست به فریمان آمد. دو سال بیکار بود. البته بیکار که نه، اغلب اوقات کتاب دستش بود. کارش شده بود فقط مطالعه. بعدها در قم خودش می گفت من هر چه مایه ی مطالعات تاریخی دارم، مربوط به همان دوسالی است که از مشهد به فریمان برگشتم.
توفیق الهی
مدتی بود من و مرتضی کمتر فرصت می کردیم برویم فریمان برای دیدن پدر و مادر. حسابی مشغول درس وبحث شده بودیم. یک روز مرتضی گفت: بیا ماهانه یک پولی برای پدر و مادر بفرستیم. گفتم: پدر که نیاز ندارد و تازه محمدعلی - برادر بزرگ تر - هم هست و خرجشان را می دهد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: به خاطر نیاز که نمی گویم، کمک به والدین باعث می شود که خداوند به انسان توفیق دهد، خودت که بهتر می دانی. از آن به بعد هر ماه برایشان پول می فرستادیم. بعدها فهمیدیم پدر تمام آن پول ها را صدقه می داده است.
هر چه می گفتم هدر نمی رفت
همیشه یک دفتر همراه داشت و هر مطلب مفیدی را که می شنید همان جا می نوشت. حتی داستان. حاشیه هر کتابی را هم که می خواند پر می کرد از یادداشت هایش. فیش برداری هایش را هم به صورت الفبایی و موضوعی مرتب می کرد.
علامه طباطبایی می گفت: مطهری هوش فوق العادهای داشت و حرف از او ضایع نمی شد. حرفی که می گفتم می گرفت و به مغزش می رسید. هر چه می گفتم هدر نمی رفت و مطمئن بودم که نمی رود. وقتی که در جلسه درسم حاضر می شد این عبارت عبارت خوبی نیست، ولی مقصود را خوب بیان می کند؛ بنده از شدت شوق و شعف حالت رقص پیدا می کردم، به جهت اینکه می دانستم هر چه بگویم هدر نمی رود. به همین جهت خودش مبدا تحصیل دیگران شد و شروع به تالیف کتاب ها کرد و انصافا هم کتاب هایش خیلی عالی است.
بیست و نهم ماه
خواب دیده بود به اتاق پدر رفته و برگه ای که روی آن نوشته بود فلانی در ۲۹ ماه، برای مرتضی عقد می شود را خوانده بود. تا دو سال خوابش را برای هیچ کس تعریف نکرد.
خواستگارها می آمدند و می رفتند، ولى مادرش می گفت تا دیپلم نگیرد، شوهرش نمی دهیم. تا اینکه مرتضی مطهری آمد خواستگاریش. مادر گفته بود من دختر به روحانی جماعت نمی دهم. شیخ مرتضی اصرار کرده بود و مادر مسئله ی درس دخترش را پیش کشیده بود. مرتضی هم گفته بود هیج اشکالی ندارد. می تواند درسش را هم ادامه بدهد. تا دیپلم بگیرد. روز ۲۳ ماه بود که مادر راضی شد. داماد روز ۲۹ ماه را برای عقد پیشنهاد کرد. خواب عروس تعبیر شده بود؛ بیست و نهم برای مرتضی عقد شد.
بت پرست
دبیرهای دینی کشور جمع شده بودند مشهد. برای مثلا سمینار بزرگداشت معلمین دینی، اول پیام شاه و وزیر را خواندند بعد هم یک تاج گل پای مجسمه ی رضاخان گذاشتند. نوبت به استاد که رسید، رفت پشت تریبون و گفت: «دبیران دینی ما هم بت پرست شده اند؟!!»
قاطعیت در کلام
تالار دانشکده پزشکی مشهد سخنرانی داشت. چند تا از دانشجوها بی حجاب آمده بودند. قبل از شروع سخنرانی گفت: اگر قرار باشد سخنران برنامه من باشم، باید وضع از این بهتر باشد. این چه وضعی است که اینجا دارد؟ همان لحظه دو نفر روسری هاشان را از درون کیف درآوردند و سر کردند و دو تای دیگر هم که روسری نداشتند، رفتند پشت پرده و تا آخر، سخنرانی را از همان جا گوش می دادند.
زدن پنبه اخباریها
در حوزه پیچیده بود که شخصی به نام شیخ محمد اخباری، در آباده ی شیراز، مردم را اغفال کرده و افکار اخباری ها را تبلیغ می کند. می گفتند کارش خیلی گرفته و کلی مرید پیدا کرده. خبر که به گوش استاد رسید، رفت آباده. به صورت ناشناس ۵ ا روز منبر رفت و پنبه ی اخباری گری را زد! طوری که آن شیخ متحجر ۱۵ روز نشده، بساطش را جمع کرد و رفت.
پول بیمارستان
بین راه دانشکده ناگهان گفت: نگهدار . و مردی را که کنار خیابان بچه به دوش می رفت، صدا زد و گفت: چرا بچه ات را به دوش می کشی؟ چیزی شده؟ مریض است؟ مرد گفت: بله . باید بستری اش کنم. ولی ... ولی پول بیمارستان ندارم.
استاد گفت: اگر دوست داری فردا همین آقا می آید تا بچه را به بیمارستان ببرد. حالا نشانی منزلتان را بده. 15 روز بعد رفتم بچه را مرخص کردم و هزینه های بیمارستان را هم از طرف استاد پرداخت کردم.
حافظ و نانوا
داشتم مشتری ها را رد می کردم که یک روحانی آمد دم نانوایی و به من اشاره کرد و گفت:
- ببخشید می خواستم چند دقیقه وقتتان را بگیرم. گفتم خواهش می کنم بفرمایید. گفت:
- از دوستی شنیدم شما اطلاعات خوبی درباره ی حافظ دارید. می خواستم یک جلسه برسم خدمتتان برای استفاده. اگرچه از این شیوه ی تحقیق تعجب کرده بودم، ولی قراری با هم گذاشتیم در منزل.
از جلسه ی اول خیلی خوشش آمد. آنقدر علاقه نشان داد که علاوه بر آن دو ساعت، چندین بار دیگر هم صحبت کردیم. بعدها حاصل این چند جلسه تبدیل شد به بخشی از کتاب عرفان حافظ .
نیمه ی خالی نه
مخالف سر سخت استاد بود در عین حال با احترام از ایشان یاد می کرد. یک بار ازش پرسیدم تو که این قدر مخالفی، پس چرا قبولش داری؟
گفت:
- مطهری مثل شماها نیست که تا ما حرف بزنیم، شروع کند به کوبیدن ما. اول حرفهای ما را گوش می کند؛ بعد می گوید این جای فکرتان درست است و این جایش غلط .
با همه اینطور بود. همیشه تمام لیوان را می دید، نه فقط نیمه ی خالی اش را .
یک برنامه ی انسان ساز
در مدت سه سالی که دانشگاه نمی رفت و ممنوع المنبر بود، کارش را در منزل انجام می داد. از بعد از نماز صبح شروع می کرد به تدریس. شرح منظومه و شفای بوعلی را به طلاب مدرسه هروی درس می داد. نماز ظهر را که می خواند، غذا می خورد. اگر هم چیزی نبود، نان و ماست می خورد. یک ساعت می خوابید و بعد مشغول مطالعه می شد تا آمدن بچه های مدرسه علوی.
درسش با طلاب تا غروب طول می کشید. بعد از نماز هم می رفت اتاق مطالعه، جلسه بود و مطالعه. پشت سر هم. قبل از خواب ۳۰ - ۲۰ دقیقه قرآن میخواند و حدود ساعت ۱۰ میخوابید. از ۲/۵ نیمه شب هم بیدار میشد برای نماز شب و تهجد.
تاثیر معنویت
مسئول حفاظت خانه یکی از مأموران رژیم پهلوی بود. محل، مأموریتش هم نزدیک خانه ی استاد. مشکوک شده بود که چرا هر شب در یک ساعت معین چراغ اتاق استاد روشن می شود. اوضاع را دقیقا زیر نظر گرفت و آرام آرام آمد پشت پنجره . آن چیزی که فکر می کرد نبود. صدا نه صدای تایپ اعلامیه های آیت الله بود، نه صدای جلسات سری، صدای گریه و مناجات بود. دلش نمی آمد از کنار پنجره برود. کم کم چشمانش خیس شد. چند روز بعد آمد برای توبه.
فرار از شهرت
پرسیدم چرا اسمی از شما نیست؟ ولی دیگرانی که کمتر از شما برای انقلاب زحمت کشیده اند خیلی از شما معروف ترند؟
خندید و گفت: این ها که مهم نیست۰ من کاری را که باید انجام بدهم، انجام می دهم. هر قدر هم که کمتر مطرح شوم راحت ترم. سعي می کنم که غیر از موارد ضروری، در اجتماعات مطرح نشوم.
یادم آمد که چند بار از روزنامه های خارجی آمده بودند برای مصاحبه ولی رد کرده بود. اوائل انقلاب هم که یاسر عرفات آمده بود تهران، در به در به دنبال استاد بود که یک عکس با هم بگیرند، ولی قبول نکرد.
از انقلاب و اسلام خرج نکنید
روزهای اول انقلاب خبر دادند که دو نفر کمیته ای عمل خلافی انجام داده اند. روز بعدش رفته بود سراغ مسئول مربوطه و گفته بود: حتی اگر مجازاتشان اعدام باشد باید با همین اسم کمیته ای اعدام شوند، اصلا نترسید. با اعدام این ها، انقلاب تضعیف نمی شود. مجازاتشان هر چه هست انجام دهید.
تعبیر خواب
گفتم دیشب خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم چشمم در آمده است. مرتضی پرسید: کدام چشمت؟ گفتم: چشم راستم. گفت انشاالله خدا به تو پسری میدهد. هفتهی بعد پسرم به دنیا آمد.
پسرش، محمد منتظلری، سال ۶۰ در دفتر حزب جمهوری اسلامی، به شهادت رسید.
خوابی که با شهادت استاد تعبیر شد
شب جمعه بود، یکباره با شوق و ذوق از خواب پرید. پرسیدم چی شده ؟ گفت:
- خواب دیدم من و امام دور کعبه مشغول طواف هستیم . ناگهان متوجه شدم حضرت رسولالله (ص) دارند به طرف ما می آیند. به احترام امام خودم را کشیدم کنار و گفتم ایشان از اولاد شما هستند. پیامبر امام را بوسیدند و به سمت من آمدند، لب هایشان را روی لب های من گذاشتند و دیگر بر نداشتند و من از شدت شوق و شعف از خواب پریدم.
هنوز داغی لب های پیامبر را حس می کنم. گفتم انشاالله حضرت رسولالله (ص) سخنرانی شما را تائید کرده اند. کمی سکوت کرد. بعد گفت:
- من مطمئنم به زودی اتفاق مهمی برای من پیش می آید.
فقط سه شب به آن اتفاق مهم مانده بود.
شهادت
۱۱ اردیبهشت ساعت ده و سی دقیقه شب بود که جلسه هیات دولت تمام شد. بیرون از جلسه، با دو نفر از دوستان همین طور که بحث میکردند؛ قدم زنان به سمت اتومبیل میرفتند که یکباره یکی بلند گفت: استاد ببخشید... استاد چند لحظه ... صدا از پشت سر بود، برگشت. دوباره صدایی آمد، ولی بلندتر از اولی، صدای گلوله بود. فردایش روزنامهها از قول فرقانیها تیتر زده بودند: رئیس شورای انقلاب را کشتیم.
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از دفاع مقدس، در سی و هشتمین سالگرد شهادت استاد متفکر شهید مرتضی مطهری که حضرت امام (ره) از او به عنوان حاصل عمرشان یاد فرمودند و شهادت او را ثلمهای دانستند که هیچ کسی نمیتواند آن را جبران کند. مناسب دانستیم تا با عنوان کردن خاطراتی کوتاه از این شهید والامقام با سیره عملی استاد بیشتر آشنا شویم.
خواب دیدم در مسجد فریمان تمام زنها نشسته اند و من هم آنجا هستیم. یکدفعه خانم نورانی با جلال خاصی وارد شدند و دو خانم دیگر با گلاب پاش هایی که داشتند به دنبال شان. به دستور آن خانم محترم شروع کردند به گلاب پاشیدن روی زنها. به من که رسیدند، سه دفعه روی سرم گلاب ریختند. ترسیدم نکنند به خاطر کوتاهی در اعمال دینی ام باشد. با ترسی و لرز از آن خانم پرسیدم: "چرا سه دفعه روی سرم گلاب پاشیدید؟ گفت: " به خاطر آن جنینی که در رحم شماست؛ این بچه به اسلام خدمات بزرگی خواهد کرد." دو ماه بعد مرتضی به دنیا آمد.
بازگشت به فریمان آغاز فصلی جدید
ده ساله بود که به همراه برادر بزرگترش، تحصیلات رسمی حوزه را شروع کرد. دو سال در مدرسه ی ابدال خان مشهد درس خواند و زمانی که رضاخان اصلاحاتش را شروع کرد و در حوزه ها و مساجد را بست به فریمان آمد. دو سال بیکار بود. البته بیکار که نه، اغلب اوقات کتاب دستش بود. کارش شده بود فقط مطالعه. بعدها در قم خودش می گفت من هر چه مایه ی مطالعات تاریخی دارم، مربوط به همان دوسالی است که از مشهد به فریمان برگشتم.
توفیق الهی
مدتی بود من و مرتضی کمتر فرصت می کردیم برویم فریمان برای دیدن پدر و مادر. حسابی مشغول درس وبحث شده بودیم. یک روز مرتضی گفت: بیا ماهانه یک پولی برای پدر و مادر بفرستیم. گفتم: پدر که نیاز ندارد و تازه محمدعلی - برادر بزرگ تر - هم هست و خرجشان را می دهد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: به خاطر نیاز که نمی گویم، کمک به والدین باعث می شود که خداوند به انسان توفیق دهد، خودت که بهتر می دانی. از آن به بعد هر ماه برایشان پول می فرستادیم. بعدها فهمیدیم پدر تمام آن پول ها را صدقه می داده است.
هر چه می گفتم هدر نمی رفت
همیشه یک دفتر همراه داشت و هر مطلب مفیدی را که می شنید همان جا می نوشت. حتی داستان. حاشیه هر کتابی را هم که می خواند پر می کرد از یادداشت هایش. فیش برداری هایش را هم به صورت الفبایی و موضوعی مرتب می کرد.
علامه طباطبایی می گفت: مطهری هوش فوق العادهای داشت و حرف از او ضایع نمی شد. حرفی که می گفتم می گرفت و به مغزش می رسید. هر چه می گفتم هدر نمی رفت و مطمئن بودم که نمی رود. وقتی که در جلسه درسم حاضر می شد این عبارت عبارت خوبی نیست، ولی مقصود را خوب بیان می کند؛ بنده از شدت شوق و شعف حالت رقص پیدا می کردم، به جهت اینکه می دانستم هر چه بگویم هدر نمی رود. به همین جهت خودش مبدا تحصیل دیگران شد و شروع به تالیف کتاب ها کرد و انصافا هم کتاب هایش خیلی عالی است.
بیست و نهم ماه
خواب دیده بود به اتاق پدر رفته و برگه ای که روی آن نوشته بود فلانی در ۲۹ ماه، برای مرتضی عقد می شود را خوانده بود. تا دو سال خوابش را برای هیچ کس تعریف نکرد.
خواستگارها می آمدند و می رفتند، ولى مادرش می گفت تا دیپلم نگیرد، شوهرش نمی دهیم. تا اینکه مرتضی مطهری آمد خواستگاریش. مادر گفته بود من دختر به روحانی جماعت نمی دهم. شیخ مرتضی اصرار کرده بود و مادر مسئله ی درس دخترش را پیش کشیده بود. مرتضی هم گفته بود هیج اشکالی ندارد. می تواند درسش را هم ادامه بدهد. تا دیپلم بگیرد. روز ۲۳ ماه بود که مادر راضی شد. داماد روز ۲۹ ماه را برای عقد پیشنهاد کرد. خواب عروس تعبیر شده بود؛ بیست و نهم برای مرتضی عقد شد.
بت پرست
دبیرهای دینی کشور جمع شده بودند مشهد. برای مثلا سمینار بزرگداشت معلمین دینی، اول پیام شاه و وزیر را خواندند بعد هم یک تاج گل پای مجسمه ی رضاخان گذاشتند. نوبت به استاد که رسید، رفت پشت تریبون و گفت: «دبیران دینی ما هم بت پرست شده اند؟!!»
قاطعیت در کلام
تالار دانشکده پزشکی مشهد سخنرانی داشت. چند تا از دانشجوها بی حجاب آمده بودند. قبل از شروع سخنرانی گفت: اگر قرار باشد سخنران برنامه من باشم، باید وضع از این بهتر باشد. این چه وضعی است که اینجا دارد؟ همان لحظه دو نفر روسری هاشان را از درون کیف درآوردند و سر کردند و دو تای دیگر هم که روسری نداشتند، رفتند پشت پرده و تا آخر، سخنرانی را از همان جا گوش می دادند.
زدن پنبه اخباریها
در حوزه پیچیده بود که شخصی به نام شیخ محمد اخباری، در آباده ی شیراز، مردم را اغفال کرده و افکار اخباری ها را تبلیغ می کند. می گفتند کارش خیلی گرفته و کلی مرید پیدا کرده. خبر که به گوش استاد رسید، رفت آباده. به صورت ناشناس ۵ ا روز منبر رفت و پنبه ی اخباری گری را زد! طوری که آن شیخ متحجر ۱۵ روز نشده، بساطش را جمع کرد و رفت.
پول بیمارستان
بین راه دانشکده ناگهان گفت: نگهدار . و مردی را که کنار خیابان بچه به دوش می رفت، صدا زد و گفت: چرا بچه ات را به دوش می کشی؟ چیزی شده؟ مریض است؟ مرد گفت: بله . باید بستری اش کنم. ولی ... ولی پول بیمارستان ندارم.
استاد گفت: اگر دوست داری فردا همین آقا می آید تا بچه را به بیمارستان ببرد. حالا نشانی منزلتان را بده. 15 روز بعد رفتم بچه را مرخص کردم و هزینه های بیمارستان را هم از طرف استاد پرداخت کردم.
حافظ و نانوا
داشتم مشتری ها را رد می کردم که یک روحانی آمد دم نانوایی و به من اشاره کرد و گفت:
- ببخشید می خواستم چند دقیقه وقتتان را بگیرم. گفتم خواهش می کنم بفرمایید. گفت:
- از دوستی شنیدم شما اطلاعات خوبی درباره ی حافظ دارید. می خواستم یک جلسه برسم خدمتتان برای استفاده. اگرچه از این شیوه ی تحقیق تعجب کرده بودم، ولی قراری با هم گذاشتیم در منزل.
از جلسه ی اول خیلی خوشش آمد. آنقدر علاقه نشان داد که علاوه بر آن دو ساعت، چندین بار دیگر هم صحبت کردیم. بعدها حاصل این چند جلسه تبدیل شد به بخشی از کتاب عرفان حافظ .
نیمه ی خالی نه
مخالف سر سخت استاد بود در عین حال با احترام از ایشان یاد می کرد. یک بار ازش پرسیدم تو که این قدر مخالفی، پس چرا قبولش داری؟
گفت:
- مطهری مثل شماها نیست که تا ما حرف بزنیم، شروع کند به کوبیدن ما. اول حرفهای ما را گوش می کند؛ بعد می گوید این جای فکرتان درست است و این جایش غلط .
با همه اینطور بود. همیشه تمام لیوان را می دید، نه فقط نیمه ی خالی اش را .
یک برنامه ی انسان ساز
در مدت سه سالی که دانشگاه نمی رفت و ممنوع المنبر بود، کارش را در منزل انجام می داد. از بعد از نماز صبح شروع می کرد به تدریس. شرح منظومه و شفای بوعلی را به طلاب مدرسه هروی درس می داد. نماز ظهر را که می خواند، غذا می خورد. اگر هم چیزی نبود، نان و ماست می خورد. یک ساعت می خوابید و بعد مشغول مطالعه می شد تا آمدن بچه های مدرسه علوی.
درسش با طلاب تا غروب طول می کشید. بعد از نماز هم می رفت اتاق مطالعه، جلسه بود و مطالعه. پشت سر هم. قبل از خواب ۳۰ - ۲۰ دقیقه قرآن میخواند و حدود ساعت ۱۰ میخوابید. از ۲/۵ نیمه شب هم بیدار میشد برای نماز شب و تهجد.
تاثیر معنویت
مسئول حفاظت خانه یکی از مأموران رژیم پهلوی بود. محل، مأموریتش هم نزدیک خانه ی استاد. مشکوک شده بود که چرا هر شب در یک ساعت معین چراغ اتاق استاد روشن می شود. اوضاع را دقیقا زیر نظر گرفت و آرام آرام آمد پشت پنجره . آن چیزی که فکر می کرد نبود. صدا نه صدای تایپ اعلامیه های آیت الله بود، نه صدای جلسات سری، صدای گریه و مناجات بود. دلش نمی آمد از کنار پنجره برود. کم کم چشمانش خیس شد. چند روز بعد آمد برای توبه.
فرار از شهرت
پرسیدم چرا اسمی از شما نیست؟ ولی دیگرانی که کمتر از شما برای انقلاب زحمت کشیده اند خیلی از شما معروف ترند؟
خندید و گفت: این ها که مهم نیست۰ من کاری را که باید انجام بدهم، انجام می دهم. هر قدر هم که کمتر مطرح شوم راحت ترم. سعي می کنم که غیر از موارد ضروری، در اجتماعات مطرح نشوم.
یادم آمد که چند بار از روزنامه های خارجی آمده بودند برای مصاحبه ولی رد کرده بود. اوائل انقلاب هم که یاسر عرفات آمده بود تهران، در به در به دنبال استاد بود که یک عکس با هم بگیرند، ولی قبول نکرد.
از انقلاب و اسلام خرج نکنید
روزهای اول انقلاب خبر دادند که دو نفر کمیته ای عمل خلافی انجام داده اند. روز بعدش رفته بود سراغ مسئول مربوطه و گفته بود: حتی اگر مجازاتشان اعدام باشد باید با همین اسم کمیته ای اعدام شوند، اصلا نترسید. با اعدام این ها، انقلاب تضعیف نمی شود. مجازاتشان هر چه هست انجام دهید.
تعبیر خواب
گفتم دیشب خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم چشمم در آمده است. مرتضی پرسید: کدام چشمت؟ گفتم: چشم راستم. گفت انشاالله خدا به تو پسری میدهد. هفتهی بعد پسرم به دنیا آمد.
پسرش، محمد منتظلری، سال ۶۰ در دفتر حزب جمهوری اسلامی، به شهادت رسید.
خوابی که با شهادت استاد تعبیر شد
شب جمعه بود، یکباره با شوق و ذوق از خواب پرید. پرسیدم چی شده ؟ گفت:
- خواب دیدم من و امام دور کعبه مشغول طواف هستیم . ناگهان متوجه شدم حضرت رسولالله (ص) دارند به طرف ما می آیند. به احترام امام خودم را کشیدم کنار و گفتم ایشان از اولاد شما هستند. پیامبر امام را بوسیدند و به سمت من آمدند، لب هایشان را روی لب های من گذاشتند و دیگر بر نداشتند و من از شدت شوق و شعف از خواب پریدم.
هنوز داغی لب های پیامبر را حس می کنم. گفتم انشاالله حضرت رسولالله (ص) سخنرانی شما را تائید کرده اند. کمی سکوت کرد. بعد گفت:
- من مطمئنم به زودی اتفاق مهمی برای من پیش می آید.
فقط سه شب به آن اتفاق مهم مانده بود.
شهادت
۱۱ اردیبهشت ساعت ده و سی دقیقه شب بود که جلسه هیات دولت تمام شد. بیرون از جلسه، با دو نفر از دوستان همین طور که بحث میکردند؛ قدم زنان به سمت اتومبیل میرفتند که یکباره یکی بلند گفت: استاد ببخشید... استاد چند لحظه ... صدا از پشت سر بود، برگشت. دوباره صدایی آمد، ولی بلندتر از اولی، صدای گلوله بود. فردایش روزنامهها از قول فرقانیها تیتر زده بودند: رئیس شورای انقلاب را کشتیم.
در محل ترور روی یک برگ زرد رنگ با خط قرمز نوشته بود: فرقان و زیر آن تایپ شده بود: خیانت شخص مرتضی مطهری در به انحراف کشیدن انقلاب توده های خلق، بر همه روشن بود، لذا اعدام انقلابی نامبرده انجام پذیرفت.
:
انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به
معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای
منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *